سفارش تبلیغ
صبا ویژن



عشق1


من از غم تنهایی خویش ناله  کرده ام         درد دل نوشته ام  تو را بهانه  کرده ام

غم دل خسته ام با تو تقسیم کرده ام         قصه ی دل از برای تو  تفسیر کرده ام

در  هر نفسم اسم  تو را ذکر  کرده ام         در  سیاهی  شب به تو  فکر کرده ام

من نام تو را به هر بهانه فریاد  کرده ام         دل بشکسته  از قفس  آزاد  کرده ام

من حدیث عاشقی کوته کنم در این نفس

بی تو عاقبت بمیریم در این قفس

 


سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی

شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی

شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی



من آن خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم

ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم

تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی

نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی

نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی  
 

  مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه می خواهی  

مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی

شدم بیگانه با هستی زخود بیخود تر از مستی

نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن

شدم انگشت نمای خلق مرا درس عبرت کن

بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر

نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر
                                                                          

نمی دانم به دنبال چه هستم ؟

نمی دانم...

به کجا می ورم...

شب و روز...

تنهایی محضم را سکوت می کنم...

نبودنت را فریاد !

دردم را پنهان می کنم...

دلتنگیم را نفرین !

صدای قدم های تو هنوز هم در گوش کوچه می پیچد...

و کوچه کلافه از رد نگاه من..

و نگاه من لبریز انتظار ...

وتنهایی من سخت تر از همیشه...

چقدر تلخ !

باز هم..

«چقدر زود دیر شد !»

 


  بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن       گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشق

گفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادن

          گفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدن

                                  گفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن

     گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهاد

     گفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودن

    گفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدن

           پرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت:مرگ

 


نوشته شده در سه شنبه 91/8/9ساعت 4:40 عصر توسط لنا نظرات ( ) |

<      1   2      

آخرین مطالب
» داستان عاشقانه بی نظیر
دلتنگ
یادت...
حقیقت رفتن
عاشقی
عشق 4


Design By : RoozGozar.com